نیازی به مال او ندارم
اسحاق بن حامد کاتب میگوید:
بزازی در قم زندگی میکرد او مرد مؤمنی بود ولی شریکی داشت که مرجئى مذهب بود که تمام اعمال حرام را حلال می دانست روزی یک قواره پارچه نفیس عایدشان شد.
بزاز مؤمن به شریک خود میگوید: این پارچه شایسته مولایم میباشد و میخواهم آن را برایش بفرستم.
شریکش میگوید: من مولای تو را نمیشناسم اما اگر میخواهی آن را برداری بردار!
بزاز مؤمن آن قواره پارچه را برای حضرت می فرستد.
حضرت نیمی از آن را بریده و بقیه را باز میگردانند و می فرمایند: من نیازی به مال مرجئی ندارم.