خود را به قافله برسان
ابو عبدالله بن صالح میگوید: در یکی از سال ها به بغداد رفتم هنگامی که میخواستم از بغداد خارجشوم از امام زمان توسط نائب خاصشان اجازه خروج خواستم. ایشان اجازه نفرمود و کاروان حرکت کرد من بیست و دو روز در بغداد ماندم، روز چهارشنبه ای اجازه خروج یافتم.
و امر فرموده بودند را به قافله برسان من از این که بتوانم خود را به قافله برسانم ناامید شده بودم در عین حال حرکت کردم و به نهروان ،رسیدم دیدم قافله آنجا توقف کرده است. همین که به شترم آب و علف ،دادم قافله حرکت کرد و من هم حرکت نمودم و چون حضرت مرا دعا فرموده بودند که سلامت باشم؛ الحمد الله هیچ اتفاق بدی برایم نیفتاد
امام فرمود: اموال را از بدهکاران مطالبه کن و در مطالبه آن کوشش مه افراد بدهی خود را پرداخت کردند به جز یک نفر که سفته ای به مبلغ چهارصد دینار نزد من داشت نزد او رفتم تا آن مبلغ را وصول کنم، اما او امروز و فردا میکرد روزی برای وصول مبلغ مزبور رفتم پسرش به من نمود به پدرش شکایت کردم پدر گفت: مگرچه شده؟
در آن هنگام عصبانی شدم ریش او را گرفتم و با لگد او را به وسط خانه پرت نمودم پسر او بیرون رفت و اهل بغداد را به کمک طلبیده و میگفت یک نفر قمی
شیعه پدرم را کشت! مردم بسیاری اطراف من جمع شدند من سوار مرکبم شدم و گفتم: آفرین بر شما مردم بغداد که از ظالم در مقابل این مظلوم غریب حمایت میکنید و از روی تقیه :گفتم من مردی از همدان هستم و سُنّی ،مذهبم و این مرد مرا به قمی و شیعه معرفی میکند که حقم را پایمال کند
مردم به سوی او هجوم آوردند و خواستند وارد دکانش شوند اما من مانع آنها شدم. صاحب سفته مرا خواست و سوگند خورد که مال مرا بپردازد و
فوراً آن را پرداخت نمود.