بایست و تکان نخور
ضوء بن علی عجلی میگوید:
مردی ایرانی را دیدم که میگفت به سامرا رفتم وقتی مقابل منزل امام حسن عسکری رسیدم بدون این که اجازه ورود بگیرم، امام مرا از داخل خانه فرا خواند.
داخل شدم و سلام ،نمودم حضرت فرمود: ای ابو فلان حالت چطور است؟ بنشین!
آنگاه از تمام مردان و زنان فامیلم پرس و جو کرد و فرمود: چه شد که آمدی؟
عرض کردم به خاطر علاقه ای که به شما داشتم.
فرمود: همین جا بمان!
من نيز همراه خدمتکاران همان جا ماندم. روزی از خرید حوائج خانه بازگشتم مثل همیشه بدون اینکه اجازه بگیرم داخل اتاق مردان شدم. ناگاه صدای حرکت کسی را ،شنیدم حضرت بانگ زد: بایست و تکان نخور!
من نه جرأت بازگشت داشتم و نه جسارت اینکه قدمی به جلو بردارم.
همان جا خُشکم زد در این حال کنیزی از اتاق خارج شد در حالی که چیزی را در پارچه ای پیچیده بود.
پس از آن حضرت فرمود: داخل شو! وقتی وارد شدم، امام دوباره آن کنیز را فرا خواند و فرمود: آنچه را که با خود داری نشان بده وقتی پارچه را گشود پسر بچه ای را دیدم که صورتش سپید بود.
وقتی تنش را عریان کرد خط مویی سبز رنگ را دیدم که به سیاهی نمیزد و از ناف تا سینه اش روییده بود.
آنگاه امام فرمود: این صاحب الامر شماست. آنگاه به آن کنیز فرمود تا او را بردارد و ببرد. از آن پس، تا زمان وفات امام حسن عسکری او را ندیدم.
به آن مرد ایرانی گفتم: به نظر تو او در آن هنگام چند سال داشت؟
گفت: دو ساله.